جدول جو
جدول جو

معنی دست نشانده - جستجوی لغت در جدول جو

دست نشانده
کسی که به ارادۀ شخص دیگر به کاری گماشته شده یا به مقامی رسیده و تابع و فرمانبردار او باشد، دست نشان، دست نشین
فرهنگ فارسی عمید
دست نشانده
(دَ نِ دَ / دِ)
دست نشان. نهالی که به دست کشته باشند، گماشته. مأمور. منصوب، مطیع. فرمانبردار. تحت فرمان. تحت الحمایه: دولتهای دست نشاندۀ انگلیس آزادی خود را بدست آورده اند
لغت نامه دهخدا
دست نشانده
کسی که دیگری او را بکار یا مقامی گماشته باشد، تابع فرمانبردار، دولتی که تابع سیاست دولتی قوی است
فرهنگ لغت هوشیار
دست نشانده
((~. نِ دِ))
فرمانبردار، تابع
تصویری از دست نشانده
تصویر دست نشانده
فرهنگ فارسی معین
دست نشانده
اجیر
تصویری از دست نشانده
تصویر دست نشانده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ نِ دَ / دِ)
حالت و چگونگی دست نشانده. اطاعت. فرمانبری. رجوع به دست نشانده شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
دست افشاندن. رقصیدن. (ناظم الاطباء). رقص کردن:
گر بطریق عارفان رقص کنی بضرب کن
دنیی زیر پای نه دست به آخرت فشان.
سعدی.
، کنایه از جدا شدن و ترک گفتن. (آنندراج). ترک کردن و گذاشتن. (ناظم الاطباء) :
طبع سیر آمد طلاق از وی براند
پشت بر وی کرد و دست از وی فشاند.
مولوی (از آنندراج).
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه.
نظامی.
، ظاهر کردن و فاش کردن و طرح کردن و آشکارا نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از دست گشادن. رجوع به دست گشادن در تمام معانی شود، آمادۀ اقدام. مهیا. مسلط.
- دست کسی را بر کسی یا چیزی گشاده کردن، تسلط دادن: خداوند دوش دست من بر قاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که احمد آورد. (تاریخ بیهقی).
، در حالت تسلیم:
بر در ایوان تست پای شکسته خرد
بر سر میدان تست دست گشاده هوا.
خاقانی.
، جوانمرد و جواد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
زبانی سخنگوی و دستی گشاده.
دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392).
چون وانمیکنی گرهی خود گره مباش
ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
نوعی از شانه باشدکه بدان ابریشم درهم پیچیده را بازگشایند. (آنندراج). قسمی از شانه که با آن نخهای ابریشم را وقتی که خواهند کلافه سازند از هم جدا می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست نشان
تصویر دست نشان
منصوب، گمارده
فرهنگ لغت هوشیار